ممکن است که اين رمان نکات مثبتي هم داشته باشد اما نقاط سياه آن انقدر فراوان است که سفيدي هاي داستان را از چشم مي اندازد.
داستان کتاب، خود ، نقد کتاب است. مردمي چنان و مبلغي چنين! از هرجهت که به محتوا مي نگري معايب آن بسيار بيشتر از محاسن آن خودنمايي مي کند. واقعا مردم کدام خطه از ايران عزيز ما تا اين حد به دور از آداب و ديانت هستند؟ اگر هم يک درصد وجود داشته باشند آيا جايگاه بيان و بسط آن در اينجاست؟ در مقابل چشم همه؟ که چه بشود؟ با چه هدفي؟ براي رسيدن به چه مقصدي؟ چرا از خوبي ها نبايد گفت؟ از شرافت و پاکي و سادگي مردمان زحمت کش روستا که بسياري اوقات عقايدي قوي تر از ما و اخلاقياتي پسنديده تر از ما دارند.
و مبلغي که از يک انسان خوبِ معمولي هم کمتر است. وقتي قرار است در ميان هزاران هزار رمان ، يک کتاب درباره زندگي طلبگي نوشته شود به اين معناست که نويسنده درحال روايت سمبلي است از يک مفهوم و مصداقي است از يک جامعه گسترده و اين درست نيست که ما با وجود قشر گسترده اي از طلاب باسواد و متدين و با اخلاق، کسي را بعنوان نماينده اين جماعت معرفي کنيم که در انظار عمومي باعث خدشه به کل مفهوم شود. بله، اگر ده ها رمان و کتاب درمورد مبلغين نوشته مي شد که نمونه هاي عالي و دوست داشتني از طلاب را معرفي ميکرد و يکي از آن ده ها کتاب هم رمان برکت بود خيلي جاي اعتراض باقي نمي ماند، چرا که ما منکر وجود اين مدل انسان ها در حوزه نيستيم، اما وقتي يک کتاب يک تنه مي خواهد وارد اين عرصه شود و شايد براي اولين بار زندگي يک طلبه را از فضاي دروني آن به نمايش بگذارد، درست نيست که بخش اعظم اين نمايش، روايتگر کم و کاستي هاي حيرت انگيز آن باشد. و شايد حقيقتا در عالم واقع از اين نمونه مبلغين انگشت شمار باشند. نويسنده اين کتاب بايد پاسخگو باشد در مقابل هزاران نگاه مثبتي که از مبلغين خالص و مخلص ما برداشته مي شود و ميرود به سمت دلايل ديگري که آنها ميتوانند از تبليغ داشته باشند، مثل پول، جايگاه اجتماعي، يا فرار از همسر، قانون، گرفتاري،و... مگر چند درصد از افراد جامعه ما از نزديک با زندگي طلبگي درگيرند تا تشخيص دهند که اين کتاب حکايتگر يک درصدي است که مثل بقيه نيستند يا بيانگر مشت نمونه خروار؟
. برادران اين خانم همه شراب خوارند، پدرش کمونيست بوده و وصيت کرده که مرا به آيين اسلام دفن نکنيد! اين خانم نمي گذارد که اين طلبه جوان ما با خانواده اش هيچ گونه ارتباطي داشته باشد و حتي والدين او را در خانه اش راه نمي دهد، مادر اين طلبه در آخرين لحظات مرگ مداما پسرش را صدا ميزده اما او به ديدن مادرش نميرود، چرا؟ چون همسرش اجازه نمي داده. حالا سالهاست که از پدرش بي خبر است. چرا؟ چون همسرش اجازه نمي دهد! اين مبلغ عزيز گاهي کلماتي را بر زبان مي آورد که حتي شايسته يک انسان مودب هم نيست، کوفت، زهرمار، عوضي، مردک بي عرضه، مزخرف، کوفت.. اينها الفاظ زيبايي است؟ قضاوت با شما. وقتي در اين سفر مجبور ميشود که بخاطر مساله اي به قرآن رجوع کند يادش مي آيد که چندسال است لاي اين مصحف شريف را نگشوده.. و هزاران نمونه از اين گونه رفتار ها که حقيقتا در مورد يک انسان عادي هم حيرت انگيز است چه رسد به يک طلبه!
اين مردم تماما درحال پشت سرگويي از يکديگرند ، هيچکس به ديگري احترام نمي گذارد ، حتي زماني که يکي از اهالي، مبلغ را به افطار دعوت ميکند يادش مي رود براي او غذا بياورد يا وقتي به خانه ديگري دعوت ميشود انقدر در آنجا مورد تمسخر صاحب خانه و مهمانان قرار ميگيرد که از شدت ناراحتي از آن جا مي رود. در اين روستا اغلب مردم دروغگو هستند يعني به حرف هيچکس نمي شود اعتماد کرد، همه همديگر را مسخره ميکنند، مخصوصا مبلغ را . ديوانه ي اين روستا بر سر ديوار مي ايستد و در هنگام رد شدن مبلغ روي او خرابکاري مي کند و مردم روستا هم به مبلغ مي خندند و هيچوقت به ديوانه چيزي نمي گويند. خلاصه که هرچه بگردي يک صفت خوب در مردم اين کتاب پيدا نمي کني و فقط به اين نتيجه ميرسي که روستايي در ايران هست که مردماني کاملا غيرعادي، بدون تربيت، شعور و اخلاق دارد.
اما مبلغ، جواني است که هم طلبگي خوانده و هم رشته عکاسي. سعي ميکند تا حد توانش با مردم روستا خوب رفتار کند ودرمقابل بدرفتاري هاي غيرعادي آنها صبرپيشه کند و درمواردي هم موفق ميشود. اما درميانه داستان متوجه ميشويم که اين طلبه بخاطر فرار ازهمسرش به تبليغ آمده! لابد ميپرسيد چرا؟ چون از دست همسري که نه نماز ميخواند و نه روزه ميگيرد ومدام بااو مشاجره ميکند که چرا ريش دارد؟ چرا 16 ساعت به خودش گشنگي ميدهد و اسمش را مي گذارد روزه! خسته شده
برکت در زندگي طلبگي يک مفهومِ ملموسِ دوست داشتني است که تو با شنيدنش هم آرام ميشوي هم شاد. اين را در چشم خيلي از طلبه هاي خوب اطرافم ديده ام . طلبگي يعني يک زندگي سادهِ پاکِ باطراوتِ درحالِ رشد، شايد با نصف امکانات من و تو. و برکت، يکي از ارکان اين زندگي است. برکت يک حس است، يک باور دروني که تو را در بين همه کاستي ها سربلند نگه مي دارد. و من وقتي براي اولين بار جلد يک کتاب را ديدم با نام برکت و نمايي از يک عباي قهوه اي در کنار يک قباي سفيد، دلم قنج رفت براي خواندنش که گمان کردم کسي پيدا شده تا شيريني ها و زيبايي هاي يک زندگي طلبگي را براي تو بگويد تا روحت اوج بگيرد به آسمان، کتاب را گرفتم و با حسي عجيب شروع به خواندنش کردم..
داستان از اينجا شروع ميشود که يک طلبه براي تبليغ در ماه مبارک رمضان به يک روستا اعزام ميشود. از همين ابتدا دو داستان بصورت هم زمان درحال روايت اند، يکي داستان مردم روستا و ديگري داستان زندگي اين مبلغ. اما مردم روستا، مردم اين روستا عموما نماز نميخوانند و تمام کساني که از اهالي اين روستاي چندصد نفري به مسجد مي آيند زير ده نفر اند. روزه هم نميگيرند تا جايي که اين طلبه را در ماه رمضان مکررا به ناهار دعوت ميکنند .