برکت در زندگي طلبگي يک مفهومِ ملموسِ دوست داشتني است که تو با شنيدنش هم آرام ميشوي هم شاد. اين را در چشم خيلي از طلبه هاي خوب اطرافم ديده ام . طلبگي يعني يک زندگي سادهِ پاکِ باطراوتِ درحالِ رشد، شايد با نصف امکانات من و تو. و برکت، يکي از ارکان اين زندگي است. برکت يک حس است، يک باور دروني که تو را در بين همه کاستي ها سربلند نگه مي دارد. و من وقتي براي اولين بار جلد يک کتاب را ديدم با نام برکت و نمايي از يک عباي قهوه اي در کنار يک قباي سفيد، دلم قنج رفت براي خواندنش که گمان کردم کسي پيدا شده تا شيريني ها و زيبايي هاي يک زندگي طلبگي را براي تو بگويد تا روحت اوج بگيرد به آسمان، کتاب را گرفتم و با حسي عجيب شروع به خواندنش کردم..
داستان از اينجا شروع ميشود که يک طلبه براي تبليغ در ماه مبارک رمضان به يک روستا اعزام ميشود. از همين ابتدا دو داستان بصورت هم زمان درحال روايت اند، يکي داستان مردم روستا و ديگري داستان زندگي اين مبلغ. اما مردم روستا، مردم اين روستا عموما نماز نميخوانند و تمام کساني که از اهالي اين روستاي چندصد نفري به مسجد مي آيند زير ده نفر اند. روزه هم نميگيرند تا جايي که اين طلبه را در ماه رمضان مکررا به ناهار دعوت ميکنند .