اين مردم تماما درحال پشت سرگويي از يکديگرند ، هيچکس به ديگري احترام نمي گذارد ، حتي زماني که يکي از اهالي، مبلغ را به افطار دعوت ميکند يادش مي رود براي او غذا بياورد يا وقتي به خانه ديگري دعوت ميشود انقدر در آنجا مورد تمسخر صاحب خانه و مهمانان قرار ميگيرد که از شدت ناراحتي از آن جا مي رود. در اين روستا اغلب مردم دروغگو هستند يعني به حرف هيچکس نمي شود اعتماد کرد، همه همديگر را مسخره ميکنند، مخصوصا مبلغ را . ديوانه ي اين روستا بر سر ديوار مي ايستد و در هنگام رد شدن مبلغ روي او خرابکاري مي کند و مردم روستا هم به مبلغ مي خندند و هيچوقت به ديوانه چيزي نمي گويند. خلاصه که هرچه بگردي يک صفت خوب در مردم اين کتاب پيدا نمي کني و فقط به اين نتيجه ميرسي که روستايي در ايران هست که مردماني کاملا غيرعادي، بدون تربيت، شعور و اخلاق دارد.
اما مبلغ، جواني است که هم طلبگي خوانده و هم رشته عکاسي. سعي ميکند تا حد توانش با مردم روستا خوب رفتار کند ودرمقابل بدرفتاري هاي غيرعادي آنها صبرپيشه کند و درمواردي هم موفق ميشود. اما درميانه داستان متوجه ميشويم که اين طلبه بخاطر فرار ازهمسرش به تبليغ آمده! لابد ميپرسيد چرا؟ چون از دست همسري که نه نماز ميخواند و نه روزه ميگيرد ومدام بااو مشاجره ميکند که چرا ريش دارد؟ چرا 16 ساعت به خودش گشنگي ميدهد و اسمش را مي گذارد روزه! خسته شده