سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دقیقه های خیالی
 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

#قسمت3 داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

بود، پرسید:

- دنبال کسی می گردی؟

- نه ، چطور؟

ـ آخه مدام سرک می کشی بیرون ؟

حالا توی اتوبوس لابه لای مردم میگشتم تا او را بیابم. همان طور آرام، ایستاده و به جایی خیره شده بود. به چه فکر میکرد؟ اصلاً او که بود؟ در واقع چیز قابل توجهی نداشت جز همان نگاه اول. نمیدانم مجذوب چه چیز او شده بودم! سعی کردم دوباره آن چشمها را به خاطر بیاورم، أما اردشیر مدام حرف می زد و گاهی مجبور می شدم با جواب های کوتاه او را راضی نگه دارم. باید پیاده می شدیم. توی ایستگاه کمی این پا و آن پا کردم و به بهانه خارج کردن سنگریزه از کفشم کمی ایستادم تا شاید او هم پیاده شود. چون کتاب دستش بود، گفتم شاید او هم دانشجو باشد. وقتی به عقب برگشتم او را دیدم. ناخواسته لبخندی از رضایت برلبم نقش بست که اردشیرآن را به حساب خود گذاشت. موهایم را به دست باد دادم و از فرط خوشحالی و برای جلب توجه او با صدای بلند شروع به صحبت کردم. نمیدانم چه میگفتم فقط حرف می زدم. آرام از کنار من و اردشیرگذشت و بعد با قدم های بلند و تند از ما دور شد. با نگاه تعقیبش کردم و فهمیدم که وارد دانشگاه شد. دیگر کاری نداشتم جز آن که بفهمم در چه دانشکده ای و در چه رشته ای تحصیل می کند.

مطمئناً دانشجوی داروسازی نبود، چون تا به حال او را در دانشکده خودمان ندیده بودم. تمام فکر و ذکرم شده بود یافتن سرنخی از او. وقار و طمانینه ای در رفتارش بود که کمتر دیده بودم. به علاوه حجب و حیای او و کم محلی اش به من به طور مرموزی مرا جذب می کرد. مگر او نبود که با نگاهش مرا از پشت سر صدا کرد؟! پس چرا چیزی بروز نمی داد؟ مثل غواصی

#صفحه ی7

 

                                                                                پنجره چوبی


[ جمعه 94/12/14 ] [ 3:2 عصر ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 42
کل بازدیدها: 77844