سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دقیقه های خیالی
 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

 

کمترین نقش این رمان برای«آقای سلیمان»است.

دختر «راه گم کرده»این قصه برای به بیراهه کشاندن خواننده اسم را هم متفاوت گذاشته،اما اصلیت داستان همین است.

دختری به نام نغمه که خودش،روحش،حرف هایش،زندگی و تحولات چپکی و راستکی اش محور این رمان هستند.نغمه پر انرژی،تو خالی ،نغمه عاشق،نغمه معترض،نغمه چپ کرده،نغمه یکه و پسری به نام روبیک که ارمنی است.او هم عاشق می شود.می نوازد،می نویسد،شاعری می کند و البته سالی یک بار هم زیر دیگ شعله زرد اربعین رل روشن می کند.روبیک آداب دان است.همین هم می شود که پی«ادب»ادبیاتی اش را تا آسمان و مرکز اسلامی هامبورگ می گیرد.یک سال ونیم هجرت می کند تا بفهمد فرق دین مسیح و محمد(صل الله علیه و آله وسلم)چیست که جلو می رود و زندگی اش را جلو می کشد تا مسلمان شدن و در این زمان یک سال ونیم نغمه عقب می کشد تا معترض شدن و قید مسلمانی را زدن.

رمان

پر از تضادهای است که می آید و به ذهن خواننده می نشیند.حتی نویسنده به دو قلم«دانای کل»و«اول شخص»متوسل می شود تا زندگی روبیک سرکسیان و نغمه مشکین را به تصویر بکشد.

کلا کتاب خوبی است.که برای 16 سال به بالا مقبول می افتد.استقبال دانش آموزان و دانشجویان هم خوب بوده که به چاپ هفتم رسیده

فقط یک تاسف ته دل می ماند که کاش همانقدر که روبیک ارمنی گشت وگشت تا«حق»و«راست و درست»را پیدا کرد و »«مسعود»نام گرفت.جوان های خودمان شبهات را برای اندک مدتی در دفترچه ای پنهان می کردند و می گشتند و می گشتند.حداقل برای فهم و عقل و زندگی خودشان که قرار است مدت معلومی (تا مرگ)با آن باشند به درستی بگذرانند.

به هر حال کتاب فرعیات خوبی هم داشت.نقد کوتاهی به فضای دانشگاهی و حوزوی،نگاهی به روحیات جوان ها،عناصر خراب کننده ی نفوذی در دانشگاه ها(مثل سامان و اساتید)،عدم پرداخت درست به فرهنگ غنی اسلامی ،کم کاری مسئولین تبلیغی مذهبی و خلاصه...

کتاب ارزش دوسه بارخواندن را دارد.


[ سه شنبه 95/1/10 ] [ 11:11 صبح ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]

                                                                         

 

#قسمت5 داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

که در راه برگشت شاهد ماجرای تلخی بودم. دو مرد کت شلواری، کراواتی سر پیچ کوچه? باریک منتهی به خیابان، جوانی را که جلوی من در حرکت بود غافلگیر کردند و بدون این که توجه کسی جلب شود، او را سوار یک شورلت رویال آجری رنگ کردند و با خود بردند. جوان از نظرتیپ و ظاهرشبیه همان کسی بود که در ایستگاه دیده بودم. صدای مادرم از پایین می آمد:

- گلی بیا یه چیزی بخور چایی می خوری؟ تازه دم کردم.

- نه مامان، میل ندارم. چیزى نمیخوام.

دوباره به خلوم فرورفتم. دستم را دراز کردم و برگی از درخت چنار -که به پنجره ام سرک می کشید- چیدم و مشغول بازی با آن شدم. از این کار هم خسته شدم. می خواستم پنجره را ببندم، اما درست در همان لحظه چیزی دیدم که باورم نمیشد. خودش بود. توی کوچه? ما، حتما مرا تعقیب کرده بود تا خانه مان را پیدا کند، اما او رو به روی خانه سرهنگ ایستاد و زنگ را فشرد و در حالی که منتظر باز شدن در بود، کاملاً اتفاقی به طرف من برگشت. این بار من بودم که با نگاهم اورا صدازدم. همان چشم ها و همان نگاه. در دلم توفان دوباره تکرار شد. دم لرزید، اما او انگار غافلگیر شده باشد، زود سرش را برگرداند و تا باز شدن در دیگر سرش را بلند نکرد. یکی از گماشته های خانه? سرهنگ در را برایش باز کرد و بدون هیچ سؤال و جوایی او به داخل رفت. با سرعت داخل خانه شد و فاصله? حیاط تا در ورودی ساختمان را دوید.

من همچنان خشکم زده بود. مثل یک کوه یخ. وقی یخ هایم کاملاً آب شد، علت نگاه روز اولش را در ایستگاه فهمیدم. او مرا قبلاً پشت پنجره دیده بود؛ بدون این که من متوجهش باشم. شاید از حیاط خانه سرهنگ. پس نگاه روز اولش نگاه شناسایی بود. چطور من او را ندیده بودم؟ چند روز بود در خانه? سرهنگ مهمان بود؟ چه نسبی با سرهنگ داشت ؟ این تیپ و قیافه به خانواده جناب سرهنگ نمی خورد.

#صفح?9


[ سه شنبه 95/1/10 ] [ 11:2 صبح ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 77804