سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دقیقه های خیالی
 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

 

                                               پنجره چوبی

#قسمت6 داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

علامت سؤال توی ذهنم هر لحظه بزرگ تر می شد. دلم میخواست درباره اش پرس و جو کنم، اما نمیدانستم چگونه. در همین فکر و خیال ها بودم که روشنک، دخترکوچک سرهنگ به کوچه آمد. نباید درنگ می کردم؛ یک مشت آب نبات از شکلات خوری اتاق پذیرای برداشته و با عجله به طرف کوچه رفته، مادرم از سر و صدای پایین آمدن من سراسیمه از اتاق بیرون آمد و با تعجب گفت: - وا... تویی گلی! این چه جور پایین اومد نه؟ قلبم ریخت! چه

خبرته؟

- چیزی نیست ! با عجله خودم را انداختم توی کوچه و روشنک را گوشه ای کشیدم. دخترک هاج و واج مانده بود. دستم را توی جیبام بردم و یک آب نبات  درآوردم. * طرفش گرفتم و گفتم:

- می خوری؟ با ناباوری دستش را به طرف آب نبات دراز کرد و گفت: - ترشه ؟

- نه ! ولی خوش مزه است! بیا روی پله بشینیم تا باز هم بهت بدم. دنبالم آمد. آب نبات دوم را هم به او دادم و پرسیدم:

– مهمون دارین ؟

ـ نه !

- پس اون آقاهه کی بود که اومد خونه تون؟

- مهدی رو می گی؟

- نمیدانستم، اما گفتم : آره،  فامیلتونه؟

#صفح?10


[ پنج شنبه 95/1/12 ] [ 10:31 صبح ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 27
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 78077