سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دقیقه های خیالی
 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

                                             پنجره چوبی               

#قسمت7 داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

- پسرخالمه .

دیگر کاری از آب نباتها برنمی آمد، چون روشنک دوستانش را دیده بود و هیچ چیز را بر بازی با آنها ترجیح نمی داد. تا همین جا هم غنیمت بود. فهمیده بودم نامش مهدی است و خواهرزاده خانم سرهنگ است! دلیل بودنش در این جا و بقیه? چیزها را باید از خاتم سرهنگ می فهمیدم و آن هم راه داشت. راه آن را هم خوب بلد بودم. تحریک حس کنجکاوی مادرم!

- به داخل خانه برگشتم و به مادرم گفتم:

-مامان، سرهنگ مهمون داره؟

- نمیدونم؟ چطور؟

- یه پسره است که چند روزه تو خونه شون رفت و آمد داره! تو ندیدیش ؟

- نه! باز تو خونه? مردم رو دید زدی؟ چی کار به مردم داری؟

این حرف زبانش بود، اما حرف دلش چیز دیگری بود. حالا باید منتظر می ماندم تا گزارش کامل منزل جناب سرهنگ به گوشم برسد. ساعتی بعد مادرم با دست پرآمد. حرفهایی در چنته داشت که خانم سرهنگ قسمش داده بود به کسی نگوید، ولی خب من که «کسی» نبودم!

... همه? سیر تا پیاز قضیه را برایم فاش کرد. این که مهدی خواهرزاده خانم سرهنگ است را خودم می دانستم، اما این که از دست ساواک فراری است و توی دانشگاه اعلامیه پخش کرده و نمی تواند خانه خودشان بماند و تا چند روز دیگر که شوهر خاله اش در سفر است، میتواند پیش خاله اش بماند و بعد که جناب سرهنگ آمد، چون دل خوشی از مهدی و پدرش ندارد، مهدی هم باید جای دیگری را برای ماندن پیدا کند و... حرف هایی بود که مادرم بازگو کرد.

پس مبارز بود! به قیافه اش می خورد. خیال این غریبه تازه وارد، دست از

#صفح?11


[ یکشنبه 95/1/15 ] [ 10:35 عصر ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 78198