سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دقیقه های خیالی
 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

#بخش1

 

کرد و به کوفه رفت. شوهربی مروتش حاضر نشد تو را بپذیرد. سرپرستی توراکه چهارساله بودی به من سپردند. نگهداری از یک بچه کوچک که پدرو مادری نداشت، برایم سخت بود. «ام حباب» برایت مادری کرد. من هماز فکر و خیال بیرون آمدم و به تو مشغول شدم. خدا را شکر انگار دوبارهپدرانت را به من دادند.»

 

با آن که این قصه را بارها از او شنیده بودم، بازگوش میدادم.

 

- ابوراجح می گفت: ( ھاشم ، تنہا یادگار فرزند توست. سعی کن او را به ثمر برسازی» میگفت: «از پیشانی نوه ات می خوانم که آنچه را از پدرش امید داشتی، در او خواهی دید.»

 

ابورجح را دوست داشتم. صاحب حمام بزرگ و زیبای شهر حله بود.از همان خردسالی هروقت پدربزرگ مرا به مغازه میبرد، به حمام میرفت تا ابوراجح را ببینم و با ماهیهای قرمزی که در حوضی وسط رختکن بود، بازی کنم. بعدها او دختر کوچولویش ((ریحانه)) را گه گاه با خود به حمام می آورد. دست ریحانه را می گرفتم و با هم در بازار وکاروانسراها پرسه میزدیم و گشت و گذار می کردیم. ریحانه که شش ساله شد، دیگرابورجح او را به حمام نیاورد.

 

از آن پس فقط گاهی اورا میدیدم. با ظرف غذا به مغاز? ما می آمد رویش را تنگ می گرفت و به من می گفت: "هاشم! برو این را به پدرم بده."

 

بعد هم زود می رفت. دوست نداشت به حمام مردانه برود. سالها بود او را ندیده بودم. یک بار که پدربزرگ شاد و سرحال بود، گفت: "هاشم! تو دیگر بزرگ شده ای. باید به فکر ازدواج باشی، میخواهم تا زنده ام، دامادی ات را ببینم. اگر خدا عمری داد و بچه هایت را دیدم، چه بهتر! بعد از آن دیگر هیچ آرزوی ندارم.»


[ سه شنبه 95/6/2 ] [ 11:35 صبح ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 61
بازدید دیروز: 53
کل بازدیدها: 78164