سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دقیقه های خیالی
 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

پنجره چوبی

#قسمت2 داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

غرق در افکارم بودم که کسی با سر و صدای زیاد شروع کرد به سلام و احوالپرسی. اردشیر بود. به قدری صدایش بلند بود که همه در ایستگاه به طرف ما برگشتند؛ به جز او که همچنان کتابش را میخواند. با اشاره به اردشیر فهماندم که آهسته تر صحبت کند، اما بر خلاف میل من بلندتر پرسید: «چی شده، امروز گلی خانوم سحرخیز شده؟»

اردشیر هم محل ما بود. در واقع از کودکی در همسایگی یکدیگر بودیم. اگرچه در آن روزها سر به سرم میگذاشت، ولی از دروازه کودکی که گذشتیم نوعی محافظ من شده بود. به قول معروف «بادی گارد». البته بیشتر مواقع مزاحم بود تا محافظ. مثل همین حالا!

پدرش کارمند دفتری یک دارالترجمه بود و تحت تأثیر فضای کار، پسرش را تشویق به خواندن زبان انگلیسی کرده بود. اردشیر هم با کمک کلاس های مختلف توانست در رشته زبان انگلیسی مدرسه عالی پارسی قبول شود، اما به قول ضرب المثلی که می گوید: "چاه باید از خودش آب داشته باشد"، چاه علاقه به تحصیلی اردشیر کاملا بی آب بود. تا حالا هم پدرش، سطل، سطل درون آن آب ریخته بود، ولی دیگر توان این کار را نداشت. به همین علت عذر اردشیرخان خواسته شد. البته برای این که اهل محل بویی از این موضوع نبرند، معمولاً مرا در مسیر همراهی میکرد.

اگر جوابش را نمیدادم، باز هم با صدای بلند آبروریزی می کرد. گفتم:

- امروز کلاس فوق العاده داریم... مجبور بودم زودتر بیام.

- خب زنگ مارو هم می زدی با هم می اومدیم!

با تمسخر گفتم:

- مگه تو هم کلاس فوق العاده داشتی؟

اتوبوس رسید و سوار شدیم. با نگاهم به دنبال او بودم. می خواستم مطمئن شوم که سوار میشود و شد... اردشیر که متوجه نگاه های من شده

#صفح?6


[ چهارشنبه 94/12/12 ] [ 3:59 عصر ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]

                         


[ چهارشنبه 94/12/12 ] [ 1:20 صبح ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]

 


فریب را بخوانید تا فریب نخورید

سیستمی دارند این بهایی ها که فقط و فقط مخصوص خود اسرائیلشان است.وسیستمی داریم ما مسلمان ها که قطعا برای ما نیست و معلوم هم نیست

از کدام جهنم دره ای آمده،روال ما ،بی خیالی وسستی وتنبلی و در نتیجه کم کاری است،هرچند که تمام و کمال به ضرر خودمان تمام شود و هست و

نیستمان را به باد بدهد.

و روال آن ها،جنگیدن به هر قیمتی با هر بهانه ای برای دست پیدا کردن به همه چیز است.فریب قطعا یک رمان خیالی نیست.داستان های زیادی است که در

شهرهای ما و برای افراد زیادی هم اتفاق افتاده و«فریب»یکی از آن هاست.

دختری که نه عقده ای ست،نه تحت فشار دین که بگویند از دین زده شده است.خانواده ای راحت و آزاد

جریان های دردناک وسختی که در زندگی این دختر جوان اتفاق می افتد با آزادی کامل و با اختیار خودشان رقم می خورد.

قلم داستان روان و ساده است ومحتوای خوبی هم دارد و البته دختر زیبای داستان دچار دردسرهای زیادی می شود که نتیجه روندی ست که خودش

وخانواده اش دست می گیرند.دست به دست چرخیدن رمان فریب بین دوستان تاییدیه ی جذابیت بالای آن است.

وقتی که صفحاتش را ورق می زنید دلتان آرام می گیرد که جای شخیصیت اول داستان نیستید و دائم در فکرید که چگونه پدرومادر عقل وفکرشان را کنار

گذاشتند وبا نشانه های خطر زیادی که سر راهشان سبز می شود باز هم ادامه می دهند وبا پای خودشان به سمت چاه می روند

هرچند که در احوالات مردم اطراف اگر بنگرید پر است از این حماقت ها وبی عقلی ها والبته دردهایی که گاه درمانش امکان پذیر است.



[ چهارشنبه 94/12/12 ] [ 1:0 صبح ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]

پنجره چوبی

#قسمت1 داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

نگاهش را دزدید. سرش را به زیر انداخت و انگار که هیچ چیز توجهش را جلب نکرده باشد، بی تفاوت به خواندن کتابش مشغول شد.

برق نگاهش مرا گرفته بود. در درونم چیزی موج میزد؛ مثل گرسنگی، نه مثل اضطراب؛ همچنان بی حرکت ایستاده بودم. حیران از این یک لحظه نگاه و سرگردان از این تأثیر. روی نیمکت ایستگاه اتوبوس جایی باز شد. به امید این که بر خود مسلط شوم، نشستم و مخفیانه او را زیر نظر گرفتم. به جز چشمانش چیز دیگری از او در ذهنم نقش نبسته بود. تا به حال او را در محله مان ندیده بودم. شاید اتفاقی و گذرا از این مسیر می گذشت.

با احتیاط سرتاپایش را برانداز کردم؛ کفشهای کتانی سفید، شلوار مردانه سورمه ای و پیراهن طوسی یقه سه دکمه? مکلون از همان هایی که تازگی مد شده بود و به "مانتی گل" معروف بود. صورتی گندم گون داشت، با ریش های کم پشت قهوه ای و اندامی لاغر و کشیده. اینها در مجموع چهره ای معمولی به او میداد که نمیتوانست توجه دختری مثل مرا به خود جلب کند. چندین بار نگاهش کرده بودم، ولی او هرگز دوباره به من نگاه نکرد و همچنان مشغول مطالعه بود.

#صفح?5


[ چهارشنبه 94/12/12 ] [ 12:43 صبح ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]

 


فراتر از تمام فضاسازی هاوجریان های تولیدی ذهن نویسنده باید بگویم این رمانی ست که تقدیس خلقت زن در سایه تسبیح الهی را به تصویر میکشد. 

 

خلقتی که از آغازین لحظه پیدایش حضرت حوا مبنایی الهی داشته نه نگاه پست جنسیتی و این مبنا جریان می یابد تا فی الحال که زن ها دارند خودشان را

 

می کشند تا در کسوت مردانه ارج و قربی پیدا کنند شاید!!!

 

..... اهل متافیزیک است و با این رمان مردان بزرگ را در مقابل عفت و پاک دامنی و جایگاه خدایی او به زانو در می آورد و روند خدایی شدن یک انسان (چه زن

 

چه مرد) را هرچند ناقص اما در حاشیه یک "روایت" به تصویر می کشد ، و گمشده بشریت که رسیدن به بینهایت توانمندی ست را در دایره عالم خلقت با

 

معادله ها و سنت های الهی به گونه ای نشان میدهد که هر خواننده ای امیدوار است که این رمان عین حقیقت باشد.

 

بهر حال فرای از توانمندی ذهنی و قلمی نویسنده رمانی که به گفته خودش 15 سال کشیده تا ظهور پیدا کرده ، ( ای کاش که مفاهیم ناب را بیشتر از این به

 

صحنه ورق می آورد و بیشتر پردازش می کرد) این حقیقت را خواندن و لذت آن را چشیدن چیزی نیست که ندید گرفته شود. در میان تمام آثار خانم زواریان این

 

اثر درخشندگی ویژه ای دارد.

زنی پری  روی که مورد طمع آشنا و غیر است.اما اهل غیرت به ناموس الهی استچون درک درستی از خدای خویش دارد وچنان دچار سختی می شود که هر

که جز او به کفر می رسید و اوکه نوه ی پیامبر بنی اسرائیل است باتمام  مردان طماع می جنکد و عفت خود را نگه می داردهرچند که سر پناه و آبرویش و

آرامشش را ازدست می دهد.وخدا او را می پذیرد واعتلا می دهد چون قدیسه ای که حتی پیامبر زمانش برای شفای قومش به او متوسل می شود و این

گونه است زنی در جایگاه خویش معنا پیدا می کند


زنی در جزیره ای گمنام


[ شنبه 94/12/8 ] [ 6:11 عصر ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 38
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 78088