سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دقیقه های خیالی
 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

برنامه دیدار با مترجم «من پیش از تو» برگزار می‌شود/

زندگی در غرب را نه آن گونه که تصور ماست بلکه آن طور که واقعیت است را می توانید در کتاب های داستانی شان ببینید.(البته اگر کسی مایل باشد که ببیند)

انسان های غربی پر شده اند از«خودشان».فرقی ندارد پیر و جوانشان دنبال این هستند که«من»شان را چگونه می شود لذت مند جلو برد.

داستان دختری که در خانواده متوسط است وبرای آنکه بتواند روال معمولی دنیایش را بگذراند باید کار کند.کار کند که بخورد و بپوشد.بخورد که کار کند.چرخه ی حیوانی که در دنیا حاکم شده است.و پسری پولدار

که در اوج لذت های دنیا بوده و بر اثر تصادفی فلج شده و خانه نشین .پول که باشد می شود با دو مستخدم همه چیز را اداره کرد.یکی دختری که دل به دلش بدهد.یکی هم مردی که تمیز کاریش کند.پدرومادر

غربی هم که دنبال«من لذت بر خودشان»هستند.اتفاقاتی که بین این پسر فلج و این دختر می افتد داستان را جلو می برد و شما همراه می کند.

دخترک قهرمان داستان:هم خانه ی دوست پسرش است و گرمی بخش رختخواب ش تا شاید وقتی ازدواج کنند.درحالیکه دوست پسرش سرش با با دختران ورزشکار گرم است برای پیشرفت ورزشش و دختر

برای کسب درامد سراغ کار می رود و میشود همدل و همراه پسری فلج.

دختر مهربان است، پول نیاز است ، و صبور. نتیجه این پرستاری می شود عشق به مفلوجی که می خواهد خودکشی کند ترک دوست پسر و دلبستن به این فرد.

پسر فلج داستان مغرور است خوشگذران پردرآمد و پر آرزو بوده که باتصادفی تمام آرزوهایش برباد می رود حالا به موسسه ای که هرکس از زندگی سیر شده باشد با آرامش می کشنش پول داده و روز مرگش را

هم تعیین کرده تا در موسسه بستری شود و آنها آنرا به دیار باقی بفرستند به اصرار پدر و مادرش (که هر دو پی عشقشان هستند سوا سوا) قبول می کند زمان خودکشی اش را عقب بیندازد عشق دختر به

خودش را می فهمد اما چون اینطور زندگی کردن را بی فایده می بیند باز هم سرموعدش در موسسه بستری می شود و با کمک آنها می میرد.

محبت در قلب انگار که مرده است من به غرب و آمریکا سفر نداشته ام اما کتاب های داستانی ای که نوشته خودشان هست زیاد می خوانم مبنای زندگی شان انگار فقط لذت است لذت. حالا در این میان

کسی از بین برود آسیب ببیند و یا هرچیز دیگر چندان تو را نباید اذیت کند. خودت را دریاب بقیه چیزها به جهنم.

رمان جذابی که تو را امیدوارانه می کشد با خودش و همین هم باعث می شود که تو زندگی دختر ورزشکار را ندیده بگیری که بخاطر نان و جا و شهوت با هم همخوانه می شوند و بازهم پدرمادرهای خودخواه

دختر و پسر فلج را ندیده بگیری به امید پایان خوش داستان ولی متوجه میشوی با یک ناکامی بسیار و اندوه آور برای دختر و یک خودکشی وحشتناک قانون مند و با کلاس برای پسر فلج . خلاصه اگر رمان را با

چشم باز بخوانی یه دور کامل سبک زندگی خانوادگی ، سبک زندگی جوانان اروپا و آمریکا را درخواهید یافت.

خیلی از رمان های اینترنتی همین مدل دستمایه را دارند.


[ شنبه 94/12/29 ] [ 10:11 صبح ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]

 


پنجره چوبی

#قسمت4 داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

بودم که صدفی پیدا کرده و می خواهد مروارید داخل آن را شکار کند. صدفی که پیدا کرده بودم باز نمی شد. احتمالاً مروارید با ارزشی داخل آن بود. باید بیشتر تلاش می کردم.

صبح روز بعد دوباره زودتر از من در ایستگاه بود. خوشبختانه اردشیرهم نیامد و من در یک لحظه تصمیم گرفتم که درست کنار او بنشینم و نشستم. معذب شد. کمی خود را جمع کرد. تکانی به موهایم دادم و بوی تند عطرم را به رخش کشیدم. ناگهان برخاست. منتظر بودم برخورد تندی با من بکند، اما او کمی تعلل کرد و بعد به سمت دکه روزنامه فروشی کنار ایستگاه رفت. روزنامه ای خرید و به ایستگاه برگشت و کمی دورتر از من، روی نیمکت نشست. تمام روز را با کسالت گذراندم و از کلاسهایم چیزی نفهمیدم.

***

وقتی به خانه برگشتم، یک راست به اتاقم در طبقه بالا رفتم، پنجره چوبی مشرف به کوچه را باز کردم و روی طاقچه آن نشستم. خانه? ما یک خانه? جنوبی، حوالی خیابان گرگان بود. ته یک کوچه بن بست ساکت و آرام که به باغ زیبای یک جناب سرهنگ منتهی میشد. سرهنگ به خاطر تعلق همسرش به این باغچه? زیبا، به قول خودش همسایه ها و محل را تحمل میکرد.

همیشه چند تا سرباز به عنوان گماشته، در خانه سرهنگ بودند و این امر موقعیت و شخصیت او را به بقیه گوشزد میکرد. باغ، دیوار به دیوار خانه ما بود و درختان بلند ان صفای خاصی به پنجره های اتاق من میداد. خانه ما دوبلکسی بود. اتاق من به اضافه? اتاق پذیرایی در طبقه بالا قرار داشت. دو اتاق در طبقه وسط و دو اتاق به اضافه? انباری هم در طبقه پایین، آشپزخانه، حمام و دستشویی هم، به ردیف، ته حیاط. بیکار که می شدم یا وقتی حوصله هیچ کاری را نداشتم، پنجره را باز میکردم و روی طاقچه جلوی آن می نشستم، ولی حالا حتی حوصله آن جا نشستن را هم نداشت، مخصوصاً

#صفح?8


[ چهارشنبه 94/12/19 ] [ 12:31 صبح ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]

 

بعضی خیلی زود پشیمان می شوند وبعضی خیلی دیر.پشیمانی از کاری که مردود بوده وبد،خیلی خوب است.اما خیلی ها از کار خوب هم پشیمان می شوند،دلیلش به نظر من این است که به آن کار خوب،راه درست عقیده و باور نداشتند و وقتی عمر و سرمایه شان را سر آن کار می گذارند با اندک مخالفتی یا برخورد تندی،یا تبعید و رنجی پشیمان می شوند. 

رمان چشم هایش،سرگذشت مبارزه نقاشی به نام ماکان همراه بامریدانش برعلیه رضاخان است و از زبان زنی روایت می شود که روزی معشوقه ی همین نقاش سن بالا بوده والبته خودش نیز با اینکه خیلی ک.چک تر از نقاش بوده عاشق و دل باخته ی او می شود طوری که از تمام زیبایی،دارایی وحتی آینده اش به خاطر نجات نقاش از دست نیروی امنیه می گذرد.

نقاش ویارانش نه به خاطر عقیده ی دینی خاصی بلکه به دلیل ایران پرستی شان و مقام وجایگاه والای ایران با رضاخان در می افتند و این از انگلیس و فرانسه تا خود ایران همبستگی پیدا می کند هرچند که به ناکامی می انجامد.

داستان از نکات ویژه ای برخوردار است یکی اینکه این نهضت ضد رضاخانی رهبری دارد که نقاشی شجاع است اما رویه و منش مشخصی ندارد ودر نتیجه نمی تواند چه زمان بودنش وچه پس از دستگیری وتبعیدش موجی در دل مردم ایجاد کند.به نظر می رسد مردم آن زمان دیندار بوده اند وماکان نقاش دل در گرو سبک زندگی غربی داشته واین مانع پیشرفت او می شود هرچند که به نفع مردم قدم برمی دارد.

والبته این رمان بیس تر واگویی درونی خود نویسنده آقای علوی ست که در دوران زندگی ش مبارزه ی سیاسی را پی می گیرد که به زندان و فرارش به اروپا ومهجور ماندنش از نوشتن می انجامد.بزرگ علوی اقرار می کند که از مبارزه سیاسی اش پشیمان است چرا که از دوستان نویسنده اش عقب مانده است وحسرت کتاب هایی که می توانست چاپ کند ونکرده را می خورد.این ناکامی در زمان هم اثر گذار بوده است.

کل دویست وخورده ای صفحه رمان به صورت گفت وگوی و بازگفت روحی وفکری دوشخصیت نقش آفرین است که هردو در مقابل تابلویی که نقش زنی با نگاهی ویژه دارد با فکر ودرون خود به بیان احساسات،افکار واندیشه هایشان می پردازند وقسمت زیادی از رمان سپری می شود تا به نقل داستان که باز هم بیشتر بیان حالات درونی فرد است برسد.به هرحال بازهم می گویم که رمان تاثیر زیادی ازحالات بزرگ علوی به خاطر مبارزه اش وپشیمانی اش و شکست ها و مهجوریت هایش گرفته است.شاید بزرگ علوی اگر می خواست می توانست نقش انگلیس خبیث را درظلمی که به ایران کرده با آوردن رضاخان وقتل و غارت وکشتار بیشتر بیان کند.که متاسفانه بسیار کمرنگ بوده وبا خواندن رمان حالت یاس از مبارزه جلوه ی بیشتری دارد تا تشجیع به مبارزه که باز هم از روحیه ی بزرگ علوی برمی خیزد.

همیشه دوست دارم اگر برای کاری گام برداشتم و زمان وتوانم را از سرآن کار فدا کردم آنقدر معتقدانه ومحکم باشد که سال ها بعد که پشت سرم را نگاه کنم حسرت حسرت پشیمانی را بر دوش نکشم.

نویسنده ی توانمند کتاب به مبارزه اش اعتقادی ندارد و این یاس را در کتاب چشمهایش هم القا می کند.کتابی که خواندنی ست اما به خاطر سپردنی وماندنی نیست.یعنی الگوی خوبی برای روحیه ی پیش برنده و مشتاق نخواهد بود.

****

قلم بزرگ علوی را دوست داشتم هرچند که خیلی جاها آن قدر موضوع را با توصیفات حالات وروحیه ی تکراری کش داده بود که اغلب به تند خوانی وگذر کردن از مفاهیم رد می کردم.دلم می خواست بزرگ علوی از مبارزه اش به بزرگی یاد می کرد نه این که پشیمان وواخورده باشد.چون معلوم بود که برپایه ی اعتقاد و آرمان خاصی نمی جنگیده وهمین هم می شود که حسرت روزهای گذشته در مبارزه اش را می خورد و راهکاری وتدبیری بهتر برای آن نمیابد.بزرگ علوی در رمانش هم همین سرخوردگی از مبارزه را جا می دهد ورمان با گرفتگی خاصی پایان می پذیرد.قلم ها می توانند روح ها را زنده کنند و شاداب وحرکت بدهند.می توانند به سستی بکشانند واز ترس حسرت خوردن سربه ؟آخور بکشانند.

قلمش من را زنده نمی کند  



[ چهارشنبه 94/12/19 ] [ 12:27 صبح ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]

#قسمت3 داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

بود، پرسید:

- دنبال کسی می گردی؟

- نه ، چطور؟

ـ آخه مدام سرک می کشی بیرون ؟

حالا توی اتوبوس لابه لای مردم میگشتم تا او را بیابم. همان طور آرام، ایستاده و به جایی خیره شده بود. به چه فکر میکرد؟ اصلاً او که بود؟ در واقع چیز قابل توجهی نداشت جز همان نگاه اول. نمیدانم مجذوب چه چیز او شده بودم! سعی کردم دوباره آن چشمها را به خاطر بیاورم، أما اردشیر مدام حرف می زد و گاهی مجبور می شدم با جواب های کوتاه او را راضی نگه دارم. باید پیاده می شدیم. توی ایستگاه کمی این پا و آن پا کردم و به بهانه خارج کردن سنگریزه از کفشم کمی ایستادم تا شاید او هم پیاده شود. چون کتاب دستش بود، گفتم شاید او هم دانشجو باشد. وقتی به عقب برگشتم او را دیدم. ناخواسته لبخندی از رضایت برلبم نقش بست که اردشیرآن را به حساب خود گذاشت. موهایم را به دست باد دادم و از فرط خوشحالی و برای جلب توجه او با صدای بلند شروع به صحبت کردم. نمیدانم چه میگفتم فقط حرف می زدم. آرام از کنار من و اردشیرگذشت و بعد با قدم های بلند و تند از ما دور شد. با نگاه تعقیبش کردم و فهمیدم که وارد دانشگاه شد. دیگر کاری نداشتم جز آن که بفهمم در چه دانشکده ای و در چه رشته ای تحصیل می کند.

مطمئناً دانشجوی داروسازی نبود، چون تا به حال او را در دانشکده خودمان ندیده بودم. تمام فکر و ذکرم شده بود یافتن سرنخی از او. وقار و طمانینه ای در رفتارش بود که کمتر دیده بودم. به علاوه حجب و حیای او و کم محلی اش به من به طور مرموزی مرا جذب می کرد. مگر او نبود که با نگاهش مرا از پشت سر صدا کرد؟! پس چرا چیزی بروز نمی داد؟ مثل غواصی

#صفحه ی7

 

                                                                                پنجره چوبی


[ جمعه 94/12/14 ] [ 3:2 عصر ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]

                                            

 

سیر داستان سرگذشت پسری تافته ی جدا بافته است.چه از جایگاه شخصیت خانوادگی چه از نظر زیبایی،چه از منظر توانمندی واستعداد که روبرو می شود با حرف جدیدی از زبان شایسته

ترین جوان زمانش. اسلام،که حرف متفاوتی می زند و رویکرد متفاوتی ارائه می دهد و افرادی که به آن متمایل می شوند روش متفاوتی از دیگران پیدا می کند،او مسلمان می شود کتک می

خورد،تحقیر می شود اما بر حرفش می ماند و...تا شهادت.

شخصیت اول داستان مصعب است که بسیار نازدانه ومورد احترام است وبه خاطر زیبایی فوق العاده اش دختر کش است،اهل سخاوت است و بسیار دنبال است که حرف درست را متوجه شود(حق جو)

شخصیت دوم داستان جعفر برادرعلی پسران ابی طالب هستند که می شود دم خور لحظات تنهایی و تفکر مصعب.جعفر جوان خاصی است که همه خواهانش هستند خواهان هم صحبتی با اوست

پیام اصلی داستان:از فضای نادانی و خراب،اگر کسی دنبال خوبی باشد نتیجه می بیند،اگر کسی دنبال شر و بدی باشد باز هم بار خودش را می بندد.

واسلام دینی است که دل های به خواب رفته را بیدار می کند،عقل های تعطیل شده را راه اندازی می کند،وحق طلب ها را به نور و روشنایی می رساند.

شخصیت منفی داستان:

مادر مصعب:زنی اهل حرص و هوس و شهوت و ثروت.همه ی دنیا را می خواهد برای خودش.حتی پسرش مصعب که نازدانه اش است برای خودش.ولی وقتی که باب میلش نباشد او را شکنجه

وطرد می کند.نماد یک زن که اگر محبتش جریان نداشته باشد و چشمه نباشد مرداب لجن می شود و دنیا به گونه ایست که تو هر چه بیشتر تلاش کنی مثل مرداب تو را در خود می کشد و

روح حق طلبی ات را خفه می کند و سر آخر انسانیت می میرد.

برادر مصعب:که نماد حسادت است.در اسلام می گوید:حسد ایمان را می سوزاند.ودر غیرمسلمان ،انسانیت را می سوزاند و فرد را کور می کند تا غیر از خود را نبیند.

تبصره:رمان هم قوت خوبی دارد که توانمندی نویسنده را می رساند.هم به خوبی تاریخ را به تصویر می کشد تا جایی خواننده شیرینی اسلام را به خواننده می چشاند،و زشتی و تاریکی

جهالت را نشان می دهد

 

 


[ جمعه 94/12/14 ] [ 2:58 عصر ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 78201