دقیقه های خیالی | ||
سعید تشکری را هرکارش کنی باز هم نمی تواند رمان ساده بنویسد.ساده هایش هم پر از خط هایی ست که اگر با دقت بخوانی ،متوجه می شوی که حکمت نوشته.داستان صرف نیست.پر از دست نوشته هایی که تراوش عقل است و حرف دل. هندوی شیدا سیر سنت مهربانی خداست در مقابل خلقش.که ما انسان ها هستیم.سیر فرصت هایی که تهدیدها را نابود می کند.و آخرش اگر خودت بخواهی خوشبختی را هدیه ات می کند. هندوی شیدا باز کردن سرفصل جدید در زندگی پیر و جوان است که راهشان به ترکستان افتاده و با راهی حرم حسین هستند.بهر حال هندویی که زندگی آتشی اش بگذرد قطعا شیدایی می شود که سر از گلستان یار در می آورد. پیام اصلی داستان:سیر تحولی انسان از نار به نور است. پر از پیام های فرعی دل نشین:اگر بیدار نشوی و خدا خاطرت را بخواهد،بلاهایی دارد که صدایت کند و بیدارت.هر کجای زندگی ات که ایستاده ای،رو به حرم امامت که بایستی قبله ات درست است و خدا تو و قبله ات را حتما نجات خواهد داد.دنیا برایت خواب آور نباشد،چون وقتی بیدار می شوی که می بینی آتش اطرافت را گرفته و تو تا به خودت بجنبی سوخته ای.اگر حواست به خودت نباشد،خدایت را گم می کنی و شیطان راهبر و راهنمایت می شود.و البته در نامردی شیطان همین بس که وقتی گیر می افتی می گوید:به من چه... خلاصه داستان: داستان پدری است که در اثر گیر افتادن در کارو بار دنیا و تجارت،از تربیت خانواده اش غفلت می کند.ودر این میان زن خانه خودش آن طور که می خواهد پسر را بزرگ می کند. نتیجه حاجی متدین پولدار می شود زندگی اشرافی و پسری بی خیال و هندو منش. دوست دختر پسر به او نارو می زند و او در دزدی از خانه حاجی را می سوزاند وزندانی می شود.حاجی دوزاری اش می افتد که چه کرده در این چند صباح دنیا و... حاجی مرد حق است و متواضع در برابر امام.دچار خواب هم که می شود دستش را می گیرد و او را تا خیمه ی خودش می برد.اگر بخواهی خواهان داری. بهرحال کتاب آنقدر متفاوت و زیبا هست که بخواهی بخوانیش [ سه شنبه 95/6/2 ] [ 3:19 عصر ] [ من و دوستم ]
[ نظرات () ]
#بخش1
کرد و به کوفه رفت. شوهربی مروتش حاضر نشد تو را بپذیرد. سرپرستی توراکه چهارساله بودی به من سپردند. نگهداری از یک بچه کوچک که پدرو مادری نداشت، برایم سخت بود. «ام حباب» برایت مادری کرد. من هماز فکر و خیال بیرون آمدم و به تو مشغول شدم. خدا را شکر انگار دوبارهپدرانت را به من دادند.»
با آن که این قصه را بارها از او شنیده بودم، بازگوش میدادم.
- ابوراجح می گفت: ( ھاشم ، تنہا یادگار فرزند توست. سعی کن او را به ثمر برسازی» میگفت: «از پیشانی نوه ات می خوانم که آنچه را از پدرش امید داشتی، در او خواهی دید.»
ابورجح را دوست داشتم. صاحب حمام بزرگ و زیبای شهر حله بود.از همان خردسالی هروقت پدربزرگ مرا به مغازه میبرد، به حمام میرفت تا ابوراجح را ببینم و با ماهیهای قرمزی که در حوضی وسط رختکن بود، بازی کنم. بعدها او دختر کوچولویش ((ریحانه)) را گه گاه با خود به حمام می آورد. دست ریحانه را می گرفتم و با هم در بازار وکاروانسراها پرسه میزدیم و گشت و گذار می کردیم. ریحانه که شش ساله شد، دیگرابورجح او را به حمام نیاورد.
از آن پس فقط گاهی اورا میدیدم. با ظرف غذا به مغاز? ما می آمد رویش را تنگ می گرفت و به من می گفت: "هاشم! برو این را به پدرم بده."
بعد هم زود می رفت. دوست نداشت به حمام مردانه برود. سالها بود او را ندیده بودم. یک بار که پدربزرگ شاد و سرحال بود، گفت: "هاشم! تو دیگر بزرگ شده ای. باید به فکر ازدواج باشی، میخواهم تا زنده ام، دامادی ات را ببینم. اگر خدا عمری داد و بچه هایت را دیدم، چه بهتر! بعد از آن دیگر هیچ آرزوی ندارم.» [ سه شنبه 95/6/2 ] [ 11:35 صبح ] [ من و دوستم ]
[ نظرات () ]
رمانی با حال و هوایی متفاوت کیان شخصیت اول داستان، در پوشش تبلیغات و رسانه وارد مناصب مهم دستگاه های دولتی و خصوصی می شود و با نشان دادن توان مندی های خودش جلب اعتماد کرده و مشغول به کار می شود. اما او تمام قد آبرو و همت و آسایشش را می گذارد تا از منابع ملی ایران محافظت کند و به همین دلیل با مفسدین بزرگ درگیر می شود. از طرفی کیان در منزلش هم مشکلاتی دارد که او را تا حدی بی تاب کرده است که باعث لغزش و اشتباهش در یکی از این پرونده ها می شود و... رمان، داستان پیچیده و پر کششی دارد که متاسفانه با ضعف نوشتاری از جذابیت آن کاسته شده است. گنگی شخصیت،فضاها و کارها خواننده را اذیت می کند. پس خواندنت را ادامه میدهی. چرا؟ البته نویسنده با دست مایه قرار دادن فضای موجود در جامعه تو را با خود همراه میکند تا از قضیه ی فساد ها و زدوبند های سیاسی و اقتصادی سر در بیاوری. پیام داستان :تا جمهوری اسلامی هست، جهاد واسارت وزجر برای فرزندان انقلاب هست. گاهی در لباس دشمن، گاهی در لباس دوست. فقط مواظب باش که دور نخوری که دشمنت حیله گر است. باید بجنگی هر چند که تنها باشی، اسیر شوی، زندگیت از دست برود ودربه در شوی. دشمن هرجایی که توانسته نفوذ کرده ودارد مثل موریانه پایه ها را از بین میبرد و اگر دیر بجنبی و به فکر زار و زندگی خودت باشی انقلاب به دست نامحرمان می افتد. هزار دستان، نامردانه دارند تمام سرمایه هارا بالا می کشند. هر چند هستند کسانی که ناموسآ تنها و بی صدا می جنگند و جمهوری اسلامی تا این جوان های مبارز خستگی ناپذیر را دارد، سر پاست. ومردم آسوده نباشید که دشمن بیدار است و مشغول خرابکاری .
سه راه سرگردون رمان نیست.دردنامه، رنج نامه، حقیقت نامه است.نیشتری است که واقعیت وضعیت موجود و سایه ی تلخ دشمن نفوذ کرده را به تصویر می کشد. تلفیق دیروز و امروز جامعه اسلامی ایران در پوشش زندگی جهادی و بیان سختی ها، مشکلات خاص زندگی های مجاهدانه و تله های شیطان بیرونی و درونی برای رهروان این راه زاویه های خوبی برای خواننده باز کرده است که متاسفانه با عدم مهارت نویسنده این زاویه ها تند و خالی از هنر ادامه می یابد و ضربه بدی به پیام داستان میزند. به هر حال امیدواریم این کتاب باز نویسی شود، که جای کار بسیار دارد و مفاهیم و مضامین خوب منتقل نشده است. [ یکشنبه 95/5/24 ] [ 4:36 عصر ] [ من و دوستم ]
[ نظرات () ]
#قسمت2 صفح? 10 کتاب رویای نیمه شب
#بخش1 پیش آمدی کوچک می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد. خدای مهربان، زیبای فراوانی به من داده بود. پدربزرگ که خودش هنوزاز زیبایی بهرہ ای دارد، گاهی می گفت: «تو باید در مغازه، کنارم بنشینی ودر راه انداختن مشتریها کمک کارم باشی؛ نه آن که در کارگاه وقت گذرانی کنی .)) می گفت: «من دیگر ناتوان و کند ذهن شده ام. تو باید کارها را به دست گیری تا مطمئن شوم بعد از من از عهده اداره کارگاه و مغازه برمی آیی.» در جوابش می گفتم: «اجازه بده زرگری را طوری یاد بگیرم که دست کم در شهر حله، کسی به استادی من نباشد. اگر در کارم مهارت کامل نداشته باشم، شاگردان و مشتریها روی حرفم حسابی بازنمی کنند.» با تحسین به طرح ها و ساخته هایم نگاه میکرد و می گفت: «توهمین حالا هم استادی و خبر نداری.» میگفتم: «نمیخواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند. آرزویم این است که همه مردم حله و عراق، غبطه شما را بخورند و بگویند: این ابونعیم عجب نوه ای تربیت کرده!» به حرفهایم می خندید و در آغوشم می کشید. گاهی هم آه می کشید. اشک در چشمانش حلقه می زد و می گفت: «وقتی پدر خدابیامرزت در جوانی از دنیا رفت. دیگر فکر نمیکردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر می گفتم و از خدا گله و شکایت می کردم؛ کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم وتوی مغازه و کارگاه، بند نمی شدم. بیشتر وقتم را در حمام «ابوراجح» میگذراندم. اگر دلداریهای ابورجح نبود، کسب و کار از دست رفته بود و دق کرده بودم. مادرت به اصرار پدرش، دوباره ازدواج [ پنج شنبه 95/5/21 ] [ 12:14 عصر ] [ من و دوستم ]
[ نظرات () ]
داستان کتاب زندگی سست شده مردی به نام فرشید است که خانوادگی قید دین را زده اند و سبک زندگی غربی را برگزیده اند. روابط نامشروع، جادو و خرافات، در گیری های خانوادگی آفاتی است که دامن گیرشان می شود. فرشید نماد مردانی است که لذت شهوت را بر گزیده اند وچنان در مقابل هوسهای دنیا لنگ انداخته اند که حتی توان اداره یک زندگی سه نفره را با عقل و حساب ندارند . دل و دین را داده اند و دماغ عملی و دستورات ماهواره ای را به جان خریده اند و البته که نه زن میماند بر ایشان و نه زندگی . حتی دوستانی از جنس خودشان هم به راحتی سرشان کلاه می گزارند و نادیده شان می گیرند، و پیر بابا دومین شخصیت داستان که مردی است پیچیده در ملافه نازک ظاهر و دروغ . به اسم دین، دین و دنیای مردم را بر باد میدهد وکلاف سردر گم زندگی ها را با جادو و جنبل گره کور میزند والبته عوامی که پی دستورات الهی نروند حتما سوار بر خر مراد شیطان اند از نا کجا آباد سر در خواهند آورد . نویسنده می خواهد فضای سیاه خیانت بارو کثیف دعا نویس ها و مدعیان جادو و اثرات کار آن ها را بیان کند. درجامعه امروزما(من به آن سر دنیا کار ندارم)که مردم مسلمان ایرانی باسرعت عجیبیدارندسبک زندگی شان راازروی دست غربی ها کپی برداری می کنندوبه جای راه حل های خدابرای زندگی،ازبشر ناتوان طلب راه حل برای مشکلات زندگی شان می کنند،گیرافتادن دردایره خرافه بعیدنیست. هرچندکه نویسنده می توانست این داستان پرکشش را با دید وسیع تر و جامع تر و عمیق تری بنویسد و اطلاعات بیشتری به خواننده بدهدوزوایای پنهانی از این قشروکارهایشان در اختیار خواننده بگذارد. خواندن این کتاب را به خانواده ها توصیه می کینم. به هرحال رمان افعی کشی پرده از جنایتی بر میدارد که دل را مکدر می کند وفکر را مشوش و متا سفانه یکی از حقایقی موجود جامعه ماست که رو به فزونی دارد . مردمانی که رویگردان از تعالیم الهی ، سر گردان در مشکلات ،پناهنده به شیاطینی می شوند که جز خدای چیزی در دهان و دستشان نیست . پس عبرت بگیرید ای صاحبان فکر ... [ دوشنبه 95/5/18 ] [ 12:27 عصر ] [ من و دوستم ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |