دقیقه های خیالی | ||
#قسمت1 صفح? 9 کتاب رویای نیمه شب #بخش1 از چند پله سنگی پایین رفت. فقط همین. و در کمتر از یک ماه. ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام را زیرورو کرد. گاهی فکر میکنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا رؤیای بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمیتوانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آنقدر عجیب و باورنکردنی است که آدم راگیج می کند. وقتی برمی گردم و به گذشته ام فکر میکنم پایین رفتن از آن چند پله را سرآغاز آن ماجرای [ جمعه 95/5/15 ] [ 1:49 عصر ] [ من و دوستم ]
[ نظرات () ]
داستان کتاب برکت، برای خواننده برکت نمیآورد . سر سفرهی این کتاب که بنشینی، غذای سالم چندانی پیدا نمیکنی تا از آن بخوری و سیر شوی. ذهنت به فرهنگ مردم کشورمان و طلبه هایی که آذوقهی تمام مفاهیم دین و سبک و سیرهی اسلام را از کولهی آنها برمیدارند دچار تردید فراوان میشود. برکت، داستان مردم روستایی است؛ روستایی در ایران با فرهنگ اسلامی ما، اما چنان این مردم را بیشعور و دور از ادب و آداب معرفی میکند که گمان میکنی یکی از روستاهای جیبوتی است که به زبان فارسی سخن میکنند. گویا طی مذاکرات 1+5 قرار بر آن شده است که داشتههای هستهای ما بتنریزی شود و در عوض مردم یکی از روستاهای جیبوتی فارسی حرف بزنند. یک دانشجوی عکاسی، (و نه طلبه! زیرا طلبگی معنای خاص دارد، نه این که هر کس چند سال درس طلبگی خواند و عمامه سر گذاشت طلبه است. اداب و افکار و علم و تقوا ملاک است. عبا و عمامه نماد ان است) که چند سالی دور از خدا و پیغمبر بوده است، از همسرش قهر میکند و راهی تبلیغ میشود. او پیش از این نیز با پدر و مادرش چند سالی قهر بوده، تا آنجا که هنگام فوت مادرش هم حاضر نبوده است! برکت را که میخوانی بدبین میشوی. به هر طلبهای که برای تبلیغ میرود! چشموگوشت میجنبد و دقت میکند که نکند این طلبه یک فراری از مالیات، از چک، از همسر، از صاحبخانه، از قانون ... باشد! طلبهی داستان برکت، حتی نمیتواند پاسخ سؤال کودکان را بدهد. نمیتواند ارتباطی ساده با مردم برقرار کند. او نمیتواند... فقط خدا مدام نصرت میدهد. خدایا اگر آبروی این جماعت را نخریده بودی و آخر این داستان را با محبت مردم روستا به این طلبه جلب نکرده بودی، چه برسر اعتقادات مردم و تبلیغ دین میآمد؟ بعضی کتاب ها هستند که به فرهنگ و باورها و سرمایه های روحی و فکری و به اعتماد یک ملت خیانت می کنند حس می کنی قطاع الطریق عمرت بوده است. نه تنها دیده شدن زیادش و بزرگی ناشران و پشتیبانانش سترگی ان را نمی رساند که تو سر در گریبان می شوی که سترگی به دیده شدن اگر هست پس اولویت از حق به تبرج تغییر میکند. واین چه غفلتی است که ناشر به ان دچار شده است؟ گاهی انسانی است که زندگی میکند برای خودش . گاهی داری روایت یک طلبه را میکنی که طیف ان ها پرچم تبلیغ امر الهی را بر عهده دارند . پس فراتر از یک انسان نگاه می شود. به وظیفه ی او نگاه می شود یعنی به جایگاه یک مبلغ دین. من موضع خاصی نسبت به کتاب و نویسنده ندارم .حتی وابستگی به طلاب ندارم اما به نظرم کتاب خود بلدزر رضا خان بود . وجهه ای خراب کرد از جنبه ی تقوی.هوس بازی.بی ارادگی. تعادل معنایش این است که خوب را هم کنار بد نشان دهیم.البته برای غربت شیعه شاید همین بس باشد که مبلغین شیعه این طور هستند طلبه ای که با والدینش که دومین توصیه بعد از توحید است انگونه برخورد می کند و خودش هم اذعان به دوری از عالم طلبگی دارد چه معنایی می دهد و نمی گویم که در قشر طلبه افراد این چنین نیستند. اگر زندگی یک فرد بود بدون نگاه به رسالتش و جایگاه خطیرش در جامعه ی ما و جهان شاید حرف های بزرگان پذیرفته بود. اما یونس اغشته با شغل و جایگاه خاص اجتماعی و مردم ایران با ان فرهنگ چند هزار ساله نقش ها و عادات و ادابشان عجیب می نمود.به حدی که انگار هیچ از تربیت و فهم در بین شان نیست. بعضی زمان این رمان را با توجه به اسم شخصیت اول رمان با زمان حضرت یونس مقایسه کرده اند به نظر من که رمان برکت هیچ کدام از این سه فضا را ندارد نه الان فضای ما، زمان و مکان و مردم زمان حضرت یونس را دارد و نه این یونس مانند یونس پیامبر است .کجای خلق او چون پیامبران است. او خودش عاصی، فراری، حیران، بی جواب و خسته است. یعنی پیامبرانی که خدا انتخاب می کرد این قدر مشکلات و درگیری های حل نشده داشته اند؟ پس چطور حیرانی بشر را پاسخگو بودند؟ به نظر من که رمان برکت هیچ کدام از این سه فضا را ندارد و این بزرگواران فقط با افکار خودشان این تلقین را بار کتاب می کنند . نه الان فضای ما، زمان و مکان و مردم زمان خضرت یونس را دارد و نه این یونس مانند یونس پیامبر است .کجای خلق او چون پیامبران است. او خودش عاصی، فراری، حیران، بی جواب و خسته است. یعنی پیامبرانی که خدا انتخاب می کرد این قدر مشکلات و درگیری های حل نشده داشته اند؟ پس چطور حیرانی بشر را پاسخگو بودند؟ این که چندین بار خسته می شود و می خواهد از روستا فرار کند و به خاطر اصرار دیگران مجبور به ماندن می شود . این که منتظر تمام شدن زمان تبلبغ است. و....این تحمل مسولیت دشواری های تبلیغ است؟
[ چهارشنبه 95/5/13 ] [ 5:34 عصر ] [ من و دوستم ]
[ نظرات () ]
رمانی فوق العاده از دوران توحش انسانهای غربی و آمریکایی است. در رعایت بهداشتشان همین بس که همه جا دستشویی بود، کنار باغچه، کنار درخت، مقابل همه و... . قرآن و نهج البلاغه زندگی مردمان عرب در 1400 سال پیش را ترسیم کرده است. اسلام با آداب و ادب هایش ناجی آن مردمان می شود. اما با خواندن این رمان دیدم این طرز زندگی وحشتناک تا همین 150 سال پیش در اروپا و آفریقا و آمریکا جریان داشته است و مسلمانان حداقل 1200 سال جلوتر هستند. اصل رمان داستان زندگی یک خانواده در طول صد سال را به تصویر می کشد و از آن جایی شروع میشود که جوان دوستش را با نیزه می کشد و چون دچار عذاب روحی میشود از خاندانش جدا میشود و همراه گروهی سر به بیابان میگذارد تا در کنار رودخانه ای ساکن میشود و آنجا شهری بنا میکند و داستان شروع می شود. داستان شهر سازیشان، قانون گذاریشان ، زندگی جمعیشان و ... . روال زندگیشان همان است که به توحش تعبیر میشود . خوراکشان سوسمار و مارمولک و خوک و مردار است. روابط جنسیشان آزاد است و فرزندان حرامزاده ای که در طی داستان می بینید که سرانجام خوبی پیدا نمی کنند، نوع برخوردشان با پیر و مجنونشان هم که وحشتناک است. خلاصه آنکه رمان با سرگردانی انسان شروع می شود و صد سال این کشتار و تنهایی و سرگردانی باقی می ماند. هرچند در طی این صد سال ظاهرا مدنیت اتفاق می افتد. از نیزه و شمشیر و گاری به تفنگ و قطار و ماشین می رسد، اما همچنان غرب آمریکا سرگردان است،تنهاست وحشی و متجاوز است . و بشریت که خدا ندارد هرچه دارد تنها باعث تنهایی و افسردگی او می شود حتی اگر صدسال عمر کند . هرچند غربی ها کشور های مسلمان را به زنجیر بکشند و خودشان را با ماشین آلات و بمب هسته ای شان متمدن جلوه دهند، باز هم می شود به راحتی در جنگ اقرار هایشان باقی تحوش صدسال پیش را مشاهده کرد . فقط باید بخواهیم تا ببینیم و فریب ظاهر کت و شلواری و کرواتیشان را نخوریم . [ دوشنبه 95/5/11 ] [ 7:24 عصر ] [ من و دوستم ]
[ نظرات () ]
شاید بتوان گفت اگر کتاب کشش و یا جذابیتی دارد بخاطر این است که نویسنده از عنصر خیال استفاده کرده و قهرمان داستان را از کره دیگری به زمین آورده با توانمندی های متفاوت و عجیب چیزی که مردم نسبت به آن خیلی کجکاوند. داستان مردی که از کر? دیگری می آید تا دخالتی در علم ریاضی انسان ها انجام بدهد. آن ها معتقدند که دانشمندی که در ریاضی به کشف جدیدی رسیده باید کشته شود تا آسیبی به جهان وارد نکند. مردی که از جانب آن ها آمده وارد زندگی انسانی می شود و تمام توانمندی ها و ابدیت خود را نادیده می گیرد و به جرگه زمینیان می پیوندد. هر چند که دو دانشمند را می کشد و... به نظرم کتاب ، داستان سردرگمی انسان غربی است در دنیا. آدمهایی که هدف دنیا را نمی فهمند. و خیلی خوب در طی داستان متوجه می شوی که چقدر سخت زندگی را جلو می برند تنها با این انگیزه که بلاخره باید بگذرد چه خوب چه بد. چه به خیانت ، چه به جنایت و چه به رذالت. شخصیت فضایی داستان ، در حقیقت ذهن متشنج و در به در خود نویسنده است که قدرتی دارد فراتر ار توان انسان و خودش را بر همه چیز مسلط نشان می دهد اما در بین انسانها ، از سیر جاذبه های ظاهری می شود و دست از همه توانمندی هایش می کشد در روی زمین می ماند تا مثل همه زندگی کند. در این فاصله ، تمام عیب ها و بدی های زندگی غربی را به خواننده نشان می دهد و سر آخر هم می گوید که مجبوری با همین بدی ها بسازی. چه بخواهی چه نخواهی. البته نویسنده با کمک عنصر خیالش توانسته خواننده را با خود همراه کند و جذابیت به نوشتارش بدهد. هر چند در جای جای داستان از القاء فلسفه غرب وحشی بی ادب غفلت نکرده است. به هر حال ، جوانان ما اگر کمی عمیق این کتاب ها را بخوانند خالی بودن ذهن ها و بی فکر بودن زندگی ها و سردرگمی و افسردگی انسان های غربی را در لا به لای نوشته هایشان به وضوح خواهند دید. بگذریم از اینکه نویسنده خودش اعتراف کرده که دوره ای دچار بیماری روانی شده و این کتاب را در همان حال و هوا نوشته تا خود درمانی کند. چرا جوانان ما باید دنبال این ها باشند؟نمی دانم. کاش کسی به من می گفت بعد از خواندن این کتاب چه سودی برده. نویسنده می خواسته نمایی از اغاز خلقت آدم را هم به تصویر بکشد. برهنگی و خالی بودن ذهن بشریت. برای همین قهرمان داستان را لخت و عور وارد صحنه دنیایی می کند ، در حالیکه گم گشته و در به در است تا اینکه با پلیس مواجه می شود و در خانه اش کنار همسرش ساکن می شود و پس از آن کم کم بر همه چیز مسلط می شود. در حالیکه نویسنده نه علم درستی از خلقت و نه درک درستی از چرایی خلقت دارد و دقیقا مثل خودشان تمام افراد را در معادل? جنایت ها ، خیانت ها ، شکم بارگی ها و لذت های انسان های غربی می گذارد و داستان را جلو می برد. [ پنج شنبه 95/5/7 ] [ 12:4 عصر ] [ من و دوستم ]
[ نظرات () ]
نسیم مرعشی
پاییز فصلی است مثل همه ی فصل ها. بهار خوش رنگ و عطر است.تابستان پر ثمر و گرم است.پاییز پر باران و دو رنگ است و زمستان فصل برف است با طعم نوشیدنی های گرم،فصل سپیدی های آسمان و زمین! هر کدام لذتی دارد رفت و آمدن هایشان خوب است. اما واقعا کتاب پاییز فصل آخر سال است را فقط باید یک بار خواند و فراموشش کرد.فضای تاریک و دل گیر افرادش (هرچند که قلم توانمند نویسنده اش را نمی شود انکار کرد) آنقدر خسته ات می کند که چند بار زمین می گذاری و می خواهی از این همه افسردگی ها،دلمردگی ها،خستگی ها،نا امیدی ها،سردرگمی ها،ندانستن ها و خیانت ها فرار کنی.همیشه فکر می کنم که زندگی بد نیست آدم ها خرابش می کنند.آدم هایی که فکر می کنند خودشان همه چیز فهمند و خدا نمی خواهند،بلایی سر زندگی شان می آورند که هیچ بشری،رغبت نمی کند آن زندگی را نگاه کند حتی صاحب خود زندگی. نویسنده یا می خواسته بدی زندگی های بی خدا را ترسیم کند یا می خواسته قوت قلمش را نشان دهد و یا کلا این مدل زندگی را قبول دارد و سیر بودن های خودش و اطرافیانش است.خلاصه هرچه هست پر از تلخی ست. دوستان هم که این کتاب را خواندند گفتند فضا دلگیرشان می کرده، شاید قبول نداشته باشید اما گره های زیاد زندگی هایی که مرعشی به تصویر کشیده والحق والانصاف خوب هم نوشته است، طوری که انسان خودش را جای قهرمان های داستان می گذارد و رسما افسرده می شود. هرچند خدا خودش گفته است که هر کس از یاد من غافل شود و از من دوری کند و مرا ندید بگیرد زندگی اش سخت می شود.شاید تا حالا متوجه نشده بودم اما این رمان برایم به تصویر کشید سختی زندگی مدل ایسم های غربی و نه به سبک زندگی اسلامی. روجا، شبا، لیلا، میثاق و... ظاهرا راحت و آزادند. دور از همه ی گیروبست های دنیای دینی زندگی می کنند. به قول معروف سبک زندگی شان را اصلاح کرده اند. از هرچه غیر خداست بهره می برند و هرچه لذت دنیاست در دست و بالشان است. اما در طول رمان نویسنده اذعان می کند که28 سال زندگی شان به مفت هم نمی ارزد. وهر خواننده ای اذعان می کند که فضای زندگی ها، همه اش درگیری با خودشان است. هر منصفی که این را بخواند فضای پر خیال و رؤیایی دست نیافتنی و سرد وافسرده را درک می کند. به قول دوستی که می گفت:صادق هدایت هم وقتی می نوشت خیلی زیبا می نوشت و طوری وصف می کرد که می شدی شخصیت اصلی داستان که آخرش می ماندی که با زندگی ات چه کنی. تو می مانی و حال خراب و آواره ات که روی دستت می ماند. بهرحال رمان پاییز فصل آخر سال است، تصویر زندگی پاییزی افرادی است که در جامعه ی امروز ما رو به گسترشند، زندگی هایی که با عقل سالم شکل نمی گیرد و در نتیجه، بی نتیجه است. هر چقدر هم که می دوی به دلخواهت نمی رسی، این حالت را هم در لیلا می بینی، هم در روجا و در زندگی شبا هم واضح است. هرکس که یک بار این رمان را خوانده بعد از این نقد دوباره بخواند می بیند که هیچ حرکت و رشدی در روح و فکر انسان ایجاد نمی کند. امیدی زنده نمی کند، خیر نمی رساند، جایزه ی جلال هدیه ایست که به قلم داده اند و به تصویر سازی زیبای زندگی انسان پرست و مادی گرا و پوچ نوش جان کاش بعضی از جوانان ما که قید اسلام را زده اند و شیفته ی سبک دیگر شده اند ،کتاب را همراه با این نقد می خواندند.به هر حال همان قدر که کتاب ترویج می شود،کاش دوستان نقدش راهم پخش کنند. [ یکشنبه 95/4/27 ] [ 11:4 صبح ] [ من و دوستم ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |